خیلی جای تفکر داره حتما بخووونید:
چرا تلوزیون فیلم های صحنه دار پخش می کند
دیشب ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ .
ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﺸﺘﯽ ﻣﯽ ﺍﻣﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ..
ﭘﺪﺭﻡ : ﭼﺮﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ؟ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﭘﺨﺶﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺍﺭﻡ
بقیه در ادامه مطلب...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺑﯿﺮﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﺗﻮ ﺁﺯﻣﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ...
ﯾﻪ ﮐﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﺵ ...
ﮐﺮﻡ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪ !
ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﭼﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﮐﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪ؟ ﭼﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ؟؟
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻦ :
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺸﺮﻭﺑﺎﺕ ﺍﻟﮑﻠﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﮐﺮﻡ ﻫﺎﯼ
ﺑﺪﻧﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﻥ (((:
ﻣﻌﻠﻤﻪ ﺩﯾﺪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻦ ...
ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﯾﻪ ﺍﻻﻍ
ﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺣﺘﯽ ﺍﻻﻍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻩ ! ﭼﻪ
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ؟؟؟
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻦ :
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﻫﺮﮐﯽ ﻧﺨﻮﺭﻩ ﺧﺮﻩ
باران مي باريد...
كودك نگاهي به سوراخ چكمه اش انداخت!
لبخندي زد
سرش را رو به آسمان كرد وگفت :"خدايا گريه نكن
" امشب مي دوزمش...!
برادران یوسف وقتی میخواستند یوسف را به چاه بیفکنند
یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید: چرا خندیدی ؟ این جا که جای خنده نیست !
یوسف گفت : روزی در فکر بودم چگونه کسی میتواند
به من اظهار دشمنی کند با این که برادران نیرومندی دارم ؟!
اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که
غیر از خـ♥ـدا تکیه گاهی نیست !
یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند
که روى آن نوشته شده بود: دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این شرکت بود درگذشت.
شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود
دعوت مىکنیم. در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند
امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد
هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند: این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟
به هر حال خوب شد که مرد! کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند
و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد،
تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: تنها یک نفر وجود دارد
که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز خود شما. شما تنها کسى هستید
که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات
و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید…
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان تغییر کنند تغییر نمی کند
زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید
و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
جهان هر کس به اندازهی وسعت فکر اوست.
جالبه...
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: "من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!!
دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن، ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم،
یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید."
من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله.
مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده:
"باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود.
ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه "از كدوم جهنمی فرار كردی؟!"
خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد!
هرچی ازش می پرسیدی در جوابت می گفت : آره .
مثلاً می گفتی : منو می شناسی؟ می گفت : آره .
می گفتی : اینجا خوبه برات ، راحتی ؟ می گفت : آره .
می گفتی : خوشحالی که اینجایی ؟ می گفت : آره .
می گفتی : می خوای بریم بیرون یه دوری بزنیم ، دلت واشه .
اونوقت ، زود جیغ میکشه و داد و فریاد می کنه که نه! نه! نه!
بعداً دلیلش رو پرستار آسایشگاه بهت می گه که :
« آخه ، با همین بهونه آوردنش ، سرای سالمندان »
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
« جان لنون »، یکی از معروف ترین و برجسته ترین چهره های موسیقی دنیا در قرن بیستم، خاطره ای را تعریف میکند که بسیار زیبا و تأمل برانگیز است:
وقتی پنج ساله بودم، مادرم همیشه می گفت «شادی کلید زندگی است».
مدرسه که رفتم، یک روز معلم مان از ما خواست که بنویسم وقتی بزرگ شدیم می خواهیم در زندگی چه کاره شویم.
من نوشتم: می خواهم شاد باشم.
معلم به من گفت: نه...این چه جوابی است؟! سوال را نفهمیدی!
جواب دادم: چرا فهمیدم؛ این شمایید که مفهوم زندگی را نفهمیدید!
صفحه قبل 1 صفحه بعد